کارخانجات نساجی
کرکره هایشان را پایین می کشند
برای هضم
آنچه ورشکستگی می نامند
وبی دلیل
پشت سر چشم بادامی ها
هزار فحش بی ربط می دهند
غافل از چشمان تو
و دروغ هایی که می بافد.
کارخانجات نساجی
کرکره هایشان را پایین می کشند
برای هضم
آنچه ورشکستگی می نامند
وبی دلیل
پشت سر چشم بادامی ها
هزار فحش بی ربط می دهند
غافل از چشمان تو
و دروغ هایی که می بافد.
آنجا که عشق را با گناه می کشم
چشمان سبز تو را سیاه می کشم
وقتی که دست را زیر چانه می برم
در باورم کسی مثل ماه می کشم
اما همیشه از پشت میله ی قفس
تصویر ماه را راه راه می کشم
من با مرور تاریخ و روزهای تلخ
هر کنج خلوتی دنج آه می کشم
در هرج و مرج اندوهناک عاشقی
فردی شکسته نه سر به راه می کشم
یا پاک میکنم نقش مرد خسته را
یک رهگذر پر از اشتباه می کشم
افسوس می خورم تا بلوغ رنگ ها
چشمان سبز را هی سیاه می کشم
بازم سیزده بدر شد و یاد شعری از شهریار افتادم
سیزده راهمه عالم بدر امروزاز شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
مصیبت می سرایم سالهای بی تو بودن را
به هذیان داده ام افسار بی تاب سرودن را
من اینک خسته و وامانده از آشوب یک رودم
از این طغیان گرفتم شهرت دیوانه بودن را
من این آشفته حالی را به کنجی دور خواهم برد
وشیرین خاطرات سیب سرخ از تو ربودن را
دو سیب سرخ چسبیده بهم از باغ بی پاییز
که القاء کرد یک شب تنگ همدیگر غنودن را
همان شب ناخن تیز اجل بر تار من لغزید
سرودم زخمه خوردن تا ابد گل زخم سودن را
نمی برتابد ادراک زمان حالی که ما را بود
وحتی لحظه ای نجوای یکدیگر شنودن را
از این محدوده ی روشن مرا احساس تاریک است
که جای بهتری دارم هوای پر گشودن را
به آنجا که تمام خشت خشتش جام آیینه است
در آن سو دوست تر دارم غبار از خود زدودن را
صابر قره داغلو
نشسته بغض غریبی کنار دیرک چوبی
به یاد یک گل سرخی من و عروسک چوبی
تمام منفذ تاریک طنز وآینه خندید
به گریه های غزل پای لنگ دلقک چوبی
دلم گرفته از این منطق کثافت جالیز
در این زمانه ی لخت وپر از مترسک چوبی
حیاط کوچک سبزم در افتتاح زمستان
امید بسته به بازوی خشک پیچک چوبی
پس از عبور تو اینجا پرنده ها همه محواند
در آسمان پر از دود وبادبادک چوبی
۲-این روزا همه پیله کردن که چرا دیگه شعر عاشقونه نمی نویسی(البته این انتقاد و قبول دارم و دلیلشم اینه که حس این کارو دیگه ندارم) واسه همین از کارای قبلی ام که شده یه چیزی رو مینوسیم.
وصف کشید بین ما سه نقطه آخر خط
شبی که ماه رفت تا سه نقطه آخر خط
هنوز مانده بین ردپای رهگذران
دو جفت کفش تا به تا سه نقطه اخر خط
کسی شبیه خنده شما از اول خط
نگو رسیده بود با سه نقطه آخر خط
همیشه وقت دوست دارمت سلام تو مرد
و بست راه جمله را سه نقطه آخر خط
تو رفتی وقنوت بغض ماندویک چمدان
سکوت مملو از صدا سه نقطه آخر خط
پس از تو عشق را به این غزل گره زده اند
ورانده اند تا کجا سه نقطه آخر خط
که این سه نقطه هم نفس زنان شبانه رسید
به انتهای نقطه ها سه نقطه آخر خط
جهان اندوه- ماتم- دردشد برگرد
دلم یخ کرد و دستم سرد شد برگرد
نگو یک گل کنار پنجره پژمرد
که باغ شمعدانی زرد شد برگرد
بیا دلخسته ام از خویش باور کن
دگر آینه قاب درد شد برگرد
نگفتم با کسی دلتنگی خود را
و دل در کوچه ها شبگرد شد برگرد
ولی بی تو تمام شهر هم خالیست
و از هر کوچه عاشق طرد شد برگرد
همان کودک که روزی دوستت می داشت
زمان بگذشت ودیگر مرد شد برگرد
محمد سیمزاری
-------------------------------------------------------------------------------------------
ويك غزل از صابر قره داغلو
شب است و ميروم از پرسه هاي ويلاني
بسوي مهبط انديشه هاي هذياني
شبي است سرد ومه آلود بر در دوزخ
كه پشت پنجره اش خفته روح شيطاني
شبي مخوف ترين در مدار غول وپري
شبي عجيب شبي آنچنان كه مي داني
شب دوباره ي من در سياه چاله ي درد
همیشه میکشدم این همیشه زندانی
اگر چه عشق گذرگاه من نبود ببر
زبعد ديگر اين ناكجا به مهماني
مرا نه شور نه شيرين هواست از تو ولي
تويي كه با مني اي من مرا نشوراني
دمي در آينه ها بي تو بودنم هوس است
برو حقيقت من زين فضاي ظلماني
در اين سرا سر پيكار با خودم غرض است
برو كه تا نشود چشمه رود طولاني
چو دفتر غزلم كه بسر نمي آيد
تويي كه عمر مرا بيت هاي پاياني
تقدیم به...
مرور می کنم ترا
وخاطراتم را
دیر است
باید زباله ها را پشت در بگذارم.
تشابه نجیبی است
در صلیب چشمانت
وقدیسه های معبد من
روزی مسیح زنده خواهد شد
عشق روزی ایلیاتی زاده بود
عاشقی چون آب خوردن ساده بود
پای چشمه دختران ساده پوش
پشت هرپرچین دلی افتاده بود
سالها با آب چشم عاشقان
باغ ما محصول خوبی داده بود
زندگیمان مثل باران پاک بود
مرگمان مثل درخت استاده بود
روزگاری که علف احساس داشت
روزگاری که خدا هم ساده بود
توبیکران وسیعی من از قبیله ی بن بست
شبیه فاصله دوری بیا همیشه ی در دست
نبوغ عشق اساطیری ام درون قفس مرد
و انعکاس صدایش به روح خاطره پیوست
بیا که کوری خورشید از تصاعد شب بود
وذهن پنجره را هرج ومرج فاجعه ها بست
درون سفره ی ما جای آب وگندم ولبخند
هنوز نفرت ته مانده وسیال به خون هست
نمی شود پس این گرد باد حادثه حتی
به قد کشیدن احساس سبز باغچه دل بست
رسول عشق تو ای ای تو ناب و ساده و معصوم
بگو کجاست غریب آشنای کوچه ی بن بست