بازم سیزده بدر شد و یاد شعری از شهریار افتادم
سیزده راهمه عالم بدر امروزاز شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
مصیبت می سرایم سالهای بی تو بودن را
به هذیان داده ام افسار بی تاب سرودن را
من اینک خسته و وامانده از آشوب یک رودم
از این طغیان گرفتم شهرت دیوانه بودن را
من این آشفته حالی را به کنجی دور خواهم برد
وشیرین خاطرات سیب سرخ از تو ربودن را
دو سیب سرخ چسبیده بهم از باغ بی پاییز
که القاء کرد یک شب تنگ همدیگر غنودن را
همان شب ناخن تیز اجل بر تار من لغزید
سرودم زخمه خوردن تا ابد گل زخم سودن را
نمی برتابد ادراک زمان حالی که ما را بود
وحتی لحظه ای نجوای یکدیگر شنودن را
از این محدوده ی روشن مرا احساس تاریک است
که جای بهتری دارم هوای پر گشودن را
به آنجا که تمام خشت خشتش جام آیینه است
در آن سو دوست تر دارم غبار از خود زدودن را
صابر قره داغلو